مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود ،به خدا اعتقادی نداشت . اوچیزهایی راکه درباره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد .
شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود .
مرد جوان به بالا ترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش راباز کردتا درون استخر شیرجه برود
ناگهان ، سایه ی بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد . احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد .
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود !
روزی مردی خواب عجیبی دید . دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای آنها نگاه می کند .
هنگام ورود ،دسته بزرگی از فرشتگان رادید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیکها از زمین میرسند ،باز میکنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند .
مرد از فرشته ای پرسید :شما دارید چکار می کنید ؟
فرشته در حالی که داشت نامه ای راباز می کرد ،گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم .مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته بزرگ دیگری از فرشتگان رادید که کاغذهایی را داخل پاکت می کنند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند . مرد پرسید : شماها چکار می کنید ؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ،ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته .
مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه می کنید و چرا بیکارید ؟
فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده ی بسیار کمی جواب می دهند .
مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند ؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ،فقط کافیست بگویند : خدایا شکر.
از زندگی بیاموز :
از کویر بیاموز که دلت همیشه خاکی و صاف باشد و خالی از سنگ ها و کلوخ های کینه و بدی .
از درخت بیاموز که همیشه بخشنده باشی و دست هایت جایی باشد برای لانه ساختن کبوترهای دوستی از ابر بیاموز اشک هایت بارانی باشد بر تن خشکیده زمین .
و از پروانه بیاموز که زیبایی ات را با گل تقسیم کنی و به زیبایی ات مغرور نباشی .