سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط سپیده در 86/7/14:: 8:39 عصر

مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود ،به خدا اعتقادی نداشت . اوچیزهایی راکه درباره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد .

شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود .

مرد جوان به بالا ترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش راباز کردتا درون استخر شیرجه برود

ناگهان ، سایه ی بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد . احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد .

آب استخر برای تعمیر خالی شده بود !


کلمات کلیدی : حقیقت