سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط سپیده در 86/11/27:: 7:58 عصر

چقدر برای هفت سالگی دلم تنگ است برای روزی که نوشتم:آب و فکر کردم که جهان چو آب بیرنگ است

برای روزی که دندان شیری یکی یکی افتاد و نفهمیدم آنکه در دهان رویید دندان آز و نیرنگ است

برای روزی که دستخط های دوستی را خواندم و ندانستم کدام خط آن پررنگ است

برای روزی که اگه دروغی میگفتم مادرم میگفت دروغگو دشمن خداست و

 منم از ترس اینکه دشمن خدا نباشم به صداقت و سادگی بچه گانه ام بسنده میکردم

 و نمیدانستم روزی میرسد که معنی صداقت و راستی از زندگیم کمرنگ میشود و

 دشمن خدا می شوم

 برای روزی که دستم را از دست مادرم ول نمیکردم که مبادا راهی اشتباه

 بروم و گم شوم و نمیدانستم روزی میرسد که حتی خود را گم میکنم

برای روزی که از ترس دیدن جان دادن گوسفند قربانی پشت پدرم قایم میشدم

 و چشمانم را میبستم که خون حیوان بیچاره را نبینم و نمیدانستم روزی میرسد

 که ریختن خون انسان و جان دادن بچه های بی گناه عادی میشود

برای روزی که با اشتیاق  نماز خواندن مادر بزرگ را تماشا میکردم و

 زودتر دوست داشتم من هم نماز خواندن یاد بگیرم و نمیدانستم روزی میرسد

 که تعداد نمازهای قضا شده ام از دستم در برود

برای روزی که عاشق رنگ صورتی و سفید و شکوفه های یاس بودم و

 نمی دانستم روزی می رسد که هر طرف را نگاه کنم جز سیاهی چیزی نخواهم دید

قدر برای هفت سالگی چقدر برای آن همه سادگی دلم تنگ است

سلام همسفر/ تو برای کدوم قسمت هفت سالگیت دلت تنگه که حالا ازش دوری؟

 


کلمات کلیدی : نوشته هایم