من از خدا خواستم به من توان و نیرو دهد.
و او بر سر راهم مشکلاتی قرار داد تا نیرومند شوم.
من از خدا خواستم به من خرد و عقل دهد.
و او پیش پایم مسائلی گذاشت تا آن ها را حل کنم.
من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند.
و او به من فکر داد تا برای فراهم بیش تر تلاش کنم.
من از خدا خواستم به من شهامت دهد .
و او خطراتی در زندگیم پدید آورد تا بر آن ها غلبه کنم.
من از خدا خواستم به من عشق دهد.
و او افراد زجر کشیده ای را نشانم داد تا به آن ها محبت کنم .
من از خدا خواستم به من برکت دهد.
و خدا به من فرصت هایی داد تا از آن ها بهره ببرم.
من هیچ کدام از چیزهایی را که از خدا خواستم ، دریافت نکردم.
ولی به همه ی چیزهایی که نیاز داشتم ، رسیدم .
زنی ازخانه بیرون آمد وسه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید .به آن ها گفت : «من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید ، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم .»
آن ها پرسیدند :« آیا شوهرتان خانه است ؟»زن گفت :«نه ، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته .»
عصر وقتی شوهر به خانه بر گشت ،زن ماجرا را برای او تعریف کرد . شوهرش به او گفت :«برو به آن ها بگو شوهرم آمده ،بفرماید داخل .» زن بیرون رفت و آ ها را به خانه دعوت کرد . آن ها گفتند : « ما با هم داخل خانه نمی شویم .»
زن با تعجب پرسید : « چرا!؟»یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت :«نام او ثروت است .» وبه پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت :«نام او موفقیت است . و نام من عشق است ،حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه ی شما شویم .»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد . شوهر گفت :«چه خوب ، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!»ولی همسرش مخالفت کردوگفت :« چرا موفقیت را دعوت نکنیم ؟»
عروس خانه که سخنان آن ها را می شنید ،پیشنهاد کرد :«بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود .»
مرد و زن هر دو موافقت کردند .زن بیرون رفت و گفت :«کدام یک از شما عشق است ؟او مهمان ماست . »
عشق بلند شدوثروت وموفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند . زن با تعجب پرسید :« شما دیگر چرا می آیید ؟»
پیرمردها با هم گفتند :
«اگرشما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید ، بقیه نمی آمدند
ولی هر جا که عشق هست ثروت و موفقیت هم هست !»
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود ،به خدا اعتقادی نداشت . اوچیزهایی راکه درباره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد .
شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود .
مرد جوان به بالا ترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش راباز کردتا درون استخر شیرجه برود
ناگهان ، سایه ی بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد . احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد .
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود !