چقدر برای هفت سالگی دلم تنگ است برای روزی که نوشتم:آب و فکر کردم که جهان چو آب بیرنگ است
برای روزی که دندان شیری یکی یکی افتاد و نفهمیدم آنکه در دهان رویید دندان آز و نیرنگ است
برای روزی که دستخط های دوستی را خواندم و ندانستم کدام خط آن پررنگ است
برای روزی که اگه دروغی میگفتم مادرم میگفت دروغگو دشمن خداست و
منم از ترس اینکه دشمن خدا نباشم به صداقت و سادگی بچه گانه ام بسنده میکردم
و نمیدانستم روزی میرسد که معنی صداقت و راستی از زندگیم کمرنگ میشود و
دشمن خدا می شوم
برای روزی که دستم را از دست مادرم ول نمیکردم که مبادا راهی اشتباه
بروم و گم شوم و نمیدانستم روزی میرسد که حتی خود را گم میکنم
برای روزی که از ترس دیدن جان دادن گوسفند قربانی پشت پدرم قایم میشدم
و چشمانم را میبستم که خون حیوان بیچاره را نبینم و نمیدانستم روزی میرسد
که ریختن خون انسان و جان دادن بچه های بی گناه عادی میشود
برای روزی که با اشتیاق نماز خواندن مادر بزرگ را تماشا میکردم و
زودتر دوست داشتم من هم نماز خواندن یاد بگیرم و نمیدانستم روزی میرسد
که تعداد نمازهای قضا شده ام از دستم در برود
برای روزی که عاشق رنگ صورتی و سفید و شکوفه های یاس بودم و
نمی دانستم روزی می رسد که هر طرف را نگاه کنم جز سیاهی چیزی نخواهم دید
قدر برای هفت سالگی چقدر برای آن همه سادگی دلم تنگ است
سلام همسفر/ تو برای کدوم قسمت هفت سالگیت دلت تنگه که حالا ازش دوری؟