سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط سپیده در 88/11/19:: 4:25 عصر

قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم که عاشق شوی ،
و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،
و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد ،
و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید
اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،
از جمله دوستان بد و ناپایدار
برخی نادوست و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد
و چون زندگی بدین گونه است ،
برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی
نه کم و نه زیاد ..... درست به اندازه ،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد
تا که زیاده به خود غره نشوی
و نیز آرزو مندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری
تا در لحظات سخت ،
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی ،
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کار ساده ای است ،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی
و امیدوارم اگر جوان هستی ،
خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای ، به جوان نمائی اصرار نورزی ،
و اگر پیری ،تسلیم نا امیدی نشوی
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است
بگذاریم در ما جریان یابد
امیدوارم سگی را نوازش کنی ، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک
سهره گوش کنی ، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد
چراکه به این طریق ، احساس زیبایی خواهی یافت
به رایگان
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هر چند خرد بوده باشد
و با روییدنش همراه شوی ،
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد
به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی
و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی:
!!"
این مال من است "
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است 
اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد ،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم

ویکتور هوگو


کلمات کلیدی : متن، حقیقت

ارسال شده توسط سپیده در 88/4/30:: 3:8 عصر

در خلال یک نبرد بزرگ،فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ولی سربازان دودل بودند.فرمانده سربازان را جمع کرد ،سکه ای از جیب خود بیرون آورد ،رو به آنها کرد و گفت : سکه را بالا می اندازم، اگر رو بیاید پیروز می شویم و اگر پشت بیاید شکست می خوریم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. همه با دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید.سکه به سمت رو افتاد.سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت : قربان، شما واقعا ً می خواستیدسرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟فرمانده با خونسردی گفت: بله و سکه را به او نشان داد.هر دو طرف سکه رو بود!

از:نشان لیاقت عشق


کلمات کلیدی : متن، حقیقت

ارسال شده توسط سپیده در 88/4/5:: 12:5 عصر

مکتوب...

دانشمندی به نام راجر پمروز با دوستانش قدم می زد و با هیجان صحبت می کرد. تنها هنگام عبور از خیابان ساکت شد. بعدها گفت: یادم می آید وقتی از خیابان می گذشتم،فکری باورنکردنی به ذهنم خطور کرد. اما همین که به آن سوی خیابان رسیدیم، صحبت خود را دوباره از سر گرفتیم و دیگر آن چه را چند ثانیه پیش به ذهنم رسیده بود، به یاد نیاوردم.

همان روز عصر ، احساس سر خوشی ای به پمروز دست داد که دلیل آن را نمی فهمید. می گفت:احساس می کردم رازی بر من آشکار شده.تصمیم گرفت تمام دقایق آن روز را مرور کند،و وقتی لحظه ی عبورش از خیابان را به یاد آورد، آن فکر به ذهنش بازگشت.این بار یادداشت اش کرد.

فرضیه ی سیاهچاله ها بود؛ فرضیه ای انقلابی در فیزیک نوین.و تنها به این دلیل دوباره به ذهن پمروز خطور کرد که توانست سکوتی را به یاد آورد که همه ی ما هنگام عبور از خیابان دچارش می شویم.

به نقل از:مکتوب، پائولو کوئلیو،آرش حجازی


کلمات کلیدی : متن، حقیقت

   1   2      >