دانشمندی به نام راجر پمروز با دوستانش قدم می زد و با هیجان صحبت می کرد. تنها هنگام عبور از خیابان ساکت شد. بعدها گفت: یادم می آید وقتی از خیابان می گذشتم،فکری باورنکردنی به ذهنم خطور کرد. اما همین که به آن سوی خیابان رسیدیم، صحبت خود را دوباره از سر گرفتیم و دیگر آن چه را چند ثانیه پیش به ذهنم رسیده بود، به یاد نیاوردم.
همان روز عصر ، احساس سر خوشی ای به پمروز دست داد که دلیل آن را نمی فهمید. می گفت:احساس می کردم رازی بر من آشکار شده.تصمیم گرفت تمام دقایق آن روز را مرور کند،و وقتی لحظه ی عبورش از خیابان را به یاد آورد، آن فکر به ذهنش بازگشت.این بار یادداشت اش کرد.
فرضیه ی سیاهچاله ها بود؛ فرضیه ای انقلابی در فیزیک نوین.و تنها به این دلیل دوباره به ذهن پمروز خطور کرد که توانست سکوتی را به یاد آورد که همه ی ما هنگام عبور از خیابان دچارش می شویم.
به نقل از:مکتوب، پائولو کوئلیو،آرش حجازی