سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط سپیده در 88/4/30:: 3:8 عصر

در خلال یک نبرد بزرگ،فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ولی سربازان دودل بودند.فرمانده سربازان را جمع کرد ،سکه ای از جیب خود بیرون آورد ،رو به آنها کرد و گفت : سکه را بالا می اندازم، اگر رو بیاید پیروز می شویم و اگر پشت بیاید شکست می خوریم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. همه با دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید.سکه به سمت رو افتاد.سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت : قربان، شما واقعا ً می خواستیدسرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟فرمانده با خونسردی گفت: بله و سکه را به او نشان داد.هر دو طرف سکه رو بود!

از:نشان لیاقت عشق


کلمات کلیدی : متن، حقیقت

ارسال شده توسط سپیده در 88/4/5:: 12:5 عصر

مکتوب...

دانشمندی به نام راجر پمروز با دوستانش قدم می زد و با هیجان صحبت می کرد. تنها هنگام عبور از خیابان ساکت شد. بعدها گفت: یادم می آید وقتی از خیابان می گذشتم،فکری باورنکردنی به ذهنم خطور کرد. اما همین که به آن سوی خیابان رسیدیم، صحبت خود را دوباره از سر گرفتیم و دیگر آن چه را چند ثانیه پیش به ذهنم رسیده بود، به یاد نیاوردم.

همان روز عصر ، احساس سر خوشی ای به پمروز دست داد که دلیل آن را نمی فهمید. می گفت:احساس می کردم رازی بر من آشکار شده.تصمیم گرفت تمام دقایق آن روز را مرور کند،و وقتی لحظه ی عبورش از خیابان را به یاد آورد، آن فکر به ذهنش بازگشت.این بار یادداشت اش کرد.

فرضیه ی سیاهچاله ها بود؛ فرضیه ای انقلابی در فیزیک نوین.و تنها به این دلیل دوباره به ذهن پمروز خطور کرد که توانست سکوتی را به یاد آورد که همه ی ما هنگام عبور از خیابان دچارش می شویم.

به نقل از:مکتوب، پائولو کوئلیو،آرش حجازی


کلمات کلیدی : متن، حقیقت