سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط سپیده در 86/7/7:: 8:56 عصر

 

روزی مردی خواب عجیبی دید . دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای آنها نگاه می کند .

هنگام ورود ،دسته بزرگی از فرشتگان رادید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیکها از زمین میرسند ،باز میکنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند .

مرد از فرشته ای پرسید :شما دارید چکار می کنید ؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای راباز می کرد ،گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم .مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته بزرگ دیگری از فرشتگان رادید که کاغذهایی را داخل پاکت می کنند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند . مرد پرسید : شماها چکار می کنید ؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ،ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته .

مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه می کنید و چرا بیکارید ؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده ی بسیار کمی جواب می دهند .

مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند ؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ،فقط کافیست بگویند : خدایا شکر.


کلمات کلیدی : حقیقت

ارسال شده توسط سپیده در 86/5/21:: 6:1 عصر

مادر خسته از خرید بر گشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد . پسر بزرگش منتظر بود ،جلو دوید و گفت : مامان ، مامان ! وقتی من در حیاط بازی  می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد ، تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید ، نقاشی کرد !

مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت .

تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود، مادر فریاد زد : تو پسر خیلی بدی هستی و تمام ماژیک هایش را در سطل آشغال ریخت.

تامی از غصه گریه کرد .

ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد ، قلبش گرفت .

تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود : مادر دوستت دارم!ا

 در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه بر گشت و یک قاب خالی آورد وآن را دور قلب آویزان کرد .

تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است !

                                                                                    به نقل از کتاب :نشان لیا قت عشق


کلمات کلیدی : حقیقت

ارسال شده توسط سپیده در 86/5/16:: 9:36 عصر
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد:

من کور هستم لطفا کمکم کنید.

روزنامه نگار خلاقی از آنجا می گذشت نگاهی به مرد کور انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را بر گرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای مرد کور گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل بازگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او  خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
 
مرد کور هیچوقت ندانست او چه نوشته است ولی روی تابلو خوانده می شد: 

امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم ...

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد، باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگیست.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است.

کلمات کلیدی : نوشته هایم، حقیقت

<      1   2   3   4