سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط سپیده در 86/8/6:: 8:33 عصر

من از خدا خواستم به من توان و نیرو دهد.

و او بر سر راهم مشکلاتی قرار داد تا نیرومند شوم.

 

من از خدا خواستم به من خرد و عقل دهد.                                                                                                                                       

و او پیش پایم مسائلی گذاشت تا آن ها را حل کنم.

 

من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند.

و او به من فکر داد تا برای فراهم بیش تر تلاش کنم.

 

من از خدا خواستم به من شهامت دهد .

و او خطراتی در زندگیم پدید آورد تا بر آن ها غلبه کنم.

 

من از خدا خواستم به من عشق دهد.

و او افراد زجر کشیده ای را نشانم داد تا به آن ها محبت کنم .

 

من از خدا خواستم به من برکت دهد.

و خدا به من فرصت هایی داد تا از آن ها بهره ببرم.

 

من هیچ کدام از چیزهایی را که از خدا خواستم ، دریافت نکردم.

                            ولی به همه ی چیزهایی که نیاز داشتم ، رسیدم .


کلمات کلیدی : حقیقت، رازونیاز

ارسال شده توسط سپیده در 86/7/22:: 6:0 صبح

زنی ازخانه بیرون آمد وسه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید .به آن ها گفت : «من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید ، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم .»

آن ها پرسیدند :« آیا شوهرتان خانه است ؟»زن گفت :«نه ، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته .»

 عصر وقتی شوهر به خانه بر گشت ،زن ماجرا را برای او تعریف کرد . شوهرش به او گفت :«برو به آن ها بگو شوهرم آمده ،بفرماید داخل .»  زن بیرون رفت و آ ها را به خانه دعوت کرد . آن ها گفتند : « ما با هم داخل خانه نمی شویم .»

زن با تعجب پرسید : « چرا!؟»یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت :«نام او ثروت است .» وبه پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت :«نام او موفقیت است . و نام من عشق است ،حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه ی شما شویم .»

زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد . شوهر گفت :«چه خوب ، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!»ولی همسرش مخالفت کردوگفت :« چرا موفقیت را دعوت نکنیم ؟»

عروس خانه که سخنان آن ها را می شنید ،پیشنهاد کرد :«بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود .»

مرد و زن هر دو موافقت کردند .زن بیرون رفت و گفت :«کدام یک از شما عشق است ؟او مهمان ماست . »

عشق بلند شدوثروت وموفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند . زن با تعجب پرسید :« شما دیگر چرا می آیید ؟»

پیرمردها با هم گفتند :

«اگرشما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید ، بقیه نمی آمدند

ولی هر جا که عشق هست ثروت و موفقیت هم هست


کلمات کلیدی : حقیقت

ارسال شده توسط سپیده در 86/7/14:: 8:39 عصر

مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود ،به خدا اعتقادی نداشت . اوچیزهایی راکه درباره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد .

شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود .

مرد جوان به بالا ترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش راباز کردتا درون استخر شیرجه برود

ناگهان ، سایه ی بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد . احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد .

آب استخر برای تعمیر خالی شده بود !


کلمات کلیدی : حقیقت

<      1   2   3   4      >